زمان کمک کردن – شششنبه آن هشتهی سال هزار و نهصد و اندی، بهعلت ممنوعیت پذیرش مشتریان حضوری، سفارشها دینگ و دینگ پشت هم در اسنپفود ثبت میشدند.
در آن همهمه و برو و بیای پیکها، سرژ ردفورد رفت تا از نیمطبقه بالای کافه ظروف بیرونبر را شارژ کند
مسیر دسترسی به نیمطبقه بالا درست بالای میز همیشگی موسیو گوستاو بود جایی که او با خیال راحت نشسته بود و قلمش را روی کاغذهای سفید تکان میداد و وری بری خاتا یش را مزهمزه میکرد
سرژ با احتیاط نردبان را پشت صندلی موسیو گذاشت و از دو سه پله اول بالا رفت، کلید را توی قفل چرخاند و در را باز کرد
هنوز پنجه پایش آخرین پله را لمس نکرده بود که موسیو گوستاو همانطور که داد میزد: این وریبریخاتای من گرم شده آقا! صندلیاش را بیرون کشید وکوبید به نردبان
سرژ تعادلش را از دست داد و با سرنگون شدن نردبان از در کشویی آویزان شد. روی هوا پا میزد و فریاد میکشید: موسیو،موسیو! کمک! کمک
موسیو دست به کمر ایستاد. لیوانش را بالا برد
-پس این یخ چی شد
سرژ چند ثانیه دیگر همانطور که در را بغل کرده بود پا زد و در نهایت تالاپ افتاد کف کافه
موسیو زد روی شانه سرژ و از او خواست که هرچه زودتر برایش یخ بیاورد
با بلند شدن سرژ از روی زمین یخ همه باز شد. یکی دو نفری برای موسیو از روی ملامت سر تکان دادند و دوباره سروصدا کافه را برداشت
سرژ با عصبانیت و ناراحتی لباسش را مرتب کرد و زیر لب گفت: میمردی کمک کنی
موسیو با شنیدن این حرف لیوانش را روی میز کوبید و زمان را نگهداشت
زمان متوقف می شود
-آقایان و خانمها! شما که برای من سر تکان میدهید! بیایید بنشینید. باید خطابهای ایراد کنم. نگران وقت هم نباشید. زمان ایستاده
همه کارشان را ول کردند و دورتادور کافه نشستند. موسیو گلویش را صاف کرد و باقی مانده نوشیدنیاش را سر کشید
-آخرش هم کسی یخ نیاورد
دوباره گلویش را صاف کرد
-یازده ساله بودم، یعنی هزار و اندی سال پیش، در یک بعدازظهر نیمه ابری در حاشیه رود دانوب با دختری موطلایی و دوستداشتنی به نام پینتی مشغول بازی بودم
پدر و مادر پینتی پانصد متر آنطرفتر آتش درست کرده و در حال تدارک پاپریکاش چیرکه بودند
در بازی که آن روز طراحی کرده بودم من مشتری کافه بودم و پینتی فنجان قهوهای که از ترس نوشیده شدن از دستم فرار میکرد
او خیلی هم خوب بازی را یاد گرفته بود و آنقدر خوب فرار میکرد که نمیتوانستم بگیرمش
دفعه آخری که به سمتش حمله کردم نزدیک بود بگیرمش که پایش لیز خورد و افتاد توی رود
سرم را خم کردم. یک متر پایینتر از لبه رود دستش را دور تنه درختی حلقه کرده و کمک میخواست
پدر و مادرش را دیدم که تازه متوجه نبود پینتی شدند. من هم آنقدر در نقشم فرو رفته بودم که میخواستم قبل از رسیدن مابقی مشتریها خودم بگیرمش و تا جرعه آخر بنوشمش
کمک کردن لذت بخش است
به شکم خوابیدم و دستم را به سمتش دراز کردم. آنقدر خودم را توی گل مالیدم و کشیدم تا بالاخره دستش را گرفتم و کشیدمش بالا
هنوز درست از سرجایم بلند نشده بودم که پدرش رسید. پینتی را که مثل موش آب کشیده شده بود و می لرزید بغل کرد
دستهایم را باز کردم تا من را هم بغل کند، حس غرور و افتخار وجودم را گرفته بود که یک کشیده جانانه خواباند زیر گوشم و گفت: چرا زودتر نجاتش ندادی؟ بعد هم دست پینتی را گرفت و برد تا پاپریکاش چیرکه بخورند
همان روز در صفحه دوم اندرزگویه این اندرز بزرگ را نوشتم
«تا میتوانی از کمک کردن دوری کن چرا که همیشه برای کمک کردن دیر است»
دوباره لیوانش را روی میز کوبید. زمان از سر گرفته شد و همه رفتند پی کار خودشان
موسیو یک وریبریخاتای دیگر سفارش داد و به پنجره خیره شد
زمان کمک کردن
داستان خیلی بامزه بود و بسیار عالی… دمتون گرم
عال و تفکر برانگیز و هشدار دهنده برای من که یک مادرم.
بازتاب:داستان نگهبان دریا - داستان کوتاه - BUDAPEST 1932 CAFE CLUB
بازتاب:قلعه بی مکان -تقویم-بوداپستی-BUDAPEST 1932 CAFE CLUB