داستان نگهبان دریا –
هشته پیش، باران شدیدی گرفته بود
موسیو گوستاو کنار پنجره نشسته بود و در آرامش آمریکانواش را مینوشید
تا اینکه پسر جوانی که زیر باران خیس آب شده بود وارد شد
دسته گل توی دستش را روی میز دونفرهای گذاشت و با کمک سرژ ردفورد شمعهای روی میز را روشن کرد
حلقه طلایی رنگی را بین شمعها گذاشت
گفت که منتظر معشوقهاش است
موسیو با شنیدن این جمله کوبید روی میز و گفت
“درست نیست آقا، درست نیست”
آن روز از آن روزها بود که موسیو غیر از این جمله چیز دیگری نگفت
حتی با کوبیدن روی میز زمان را هم نگهنداشت
مدام دوک پلیمپتون را پشت بار نگاه میکرد و زیر لب کلمات نامفهومی را زمزمه میکرد
اما در عوض دوک پلیمتون بچهها را دور خودش جمع کرد تا کنجکاویشان را برطرف کند
-همونطور که میدونید من سالهاست موسیو رومیشناسم، او مرد عاشقپیشهایست
هزاروچهارصدوسه سال بوداپستی پیش که موسیو قصد داشت به صدوبیستودومین معشوقهاش درخواست ازدواج بدهد او را به ساحل دریاچه بالاتون فراخواند
موسیو حلقه طلایی کوچکی در جیب پیراهنش داشت و هر بار که میخواست حلقه را به دختر بدهد دختر میپرسید: آن شی براق روی آب چیست؟
بالاخره موسیو جانش به لبش آمد و رفت و خم شد تا قوطی لعنتی کوکاکولا را بردارد و قضیه را تمام کند که حلقه از جیبش افتاد توی دریا
موسیو شیرجه زد توی آب، هربار که به حلقه نزدیک میشد موج میزد و حلقه را به ساحل میبرد
هربار که موسیو به سمت ساحل میرفت موج دیگری میآمد و حلقه را با خودش به دریا بازمیگرداند
آنطور که در فصول مخفی اندرزگویه آمده موسیو همان روز آبشش درآورد و بعنوان نگهبان اقیانوس پادشاهی بوداپست منصوب شد
النور پرسید: چه بر سر معشوقه موسیو آمد؟
دوک پلیمپتون ادامه داد: آخرین بار که موسیو سرش را از زیر آب بیرون آورد دیگر نه اثری از دختر بود، نه حلقه و نه قوطی
آخر داستان نگهبان دریا
موسیو دوباره فریاد زد: درست نیست آقا درست نیست
و یک لگن وریبریخاتا سفارش داد و سرش را ساعتها توی لگن نگهداشت
پسرک آنقدر منتظر معشوقهاش ماند که شمعها آب شدند و بدنش خشک شد
موسیو بعد از ساعتها سرش را از لگن وریبریخاتا بیرون آورد و در قسمت وصف حال اندرزگویه نوشت:
موسیو دلش برای پلانکتونهای کف بالاتون تنگ شده است
این دلتنگی برای موسیو و انتظار این پسربچه برای معشوقهای که هرگز پیدایش نخواهد شد
درست نیست آقا درست نیست