نیمه شب یکی از روزهای هشته سال 1932 بوداپستی بود. موسیو گوستاو در قلعه بی مکانش در حال نوشیدن دمنوش آرامبخش قبل از خوابش بود که زیسو، تنها فردی که هیچ مجوزی برای ورود و خروجش نیاز نبود هراسان و خشمآلود وارد شد.
لبهایش میلرزیدند و فریادش لبریز از خشم و نفرت بود:
«این نهایت بیرحمیست گوستاو! آیا من و لاکپشتها حق این را نداریم که قارهها را بپیماییم؟»
موسیو میدانست که زیسو چه مرگش است، پلکهای پف کرده و حجم کاغذهای توی دستش گویای همه چیز بود. اما مثل همیشه فقط لبخندی زد و به زیسو خیره ماند تا خودش به حرف بیاید.
لاکپشتها از فانتومها قابل اعتمادترند
مواجهه با لبخند موسیو در این قلعه بی مکان، وضعیت جوش و خروش زیسو را وخیمتر کرد. طولی نکشید که دوباره به حرف آمد و این بار در صدایش نوعی جستجوگری برای مقابله با عجز و ناتوانیاش مشهود بود.
«365 روز برای هر سال تعریف کردی. 365 روز 24 ساعته. پشت سر هم. هر زمان که تصمیم میگیرم کاری را انجام دهم، تا خودم را جمع و جور میکنم و میخواهم شروع کنم، روز با بیرحمی تمام میشود و روزهای بعدش نیز هم به همین منوال خواهند گذشت.
365 روز در ابتدای راه هستم.
هیچ کاری از من پیش نمیرود. احساس بیهودگی میکنم. میدانم که من توانایی انجام این کار را دارم. تو هم میدانی.
اما زمان…
زمان بیرحمانه فرصتها را از من میگیرد.
تو به من بگو، منِ لاکپشت حق قارهپیمایی ندارم؟
من آهسته و پیوسته اما مطمئن گام برمیدارم. خطر سقوط تهدیدم نمیکند در حالیکه همه فانتومهای شما احتمال سقوط دارند.
چرا زمان انقدر نسبت به من و لاکپشتها بیرحم است؟
این ابتدای راه کی تمام خواهد شد؟ هیچوقت؟»
زمان، باران رحمت است
موسیو گوستاو با اشاره دستش زیسو را به نزدیک فراخواند. صندوق پشت دیوارههای زمانیاش را باز کرد، دفتر تقویمش را بیرون آورد و در بین اسامی با حرف ز دنبال اسم زیسو ولودارسکی گشت.
«زمان بیرحم نیست زیسو. این بیرحمی توست نسبت به زمان.
زمان جاریست، اما تو با آن همچون یک جسم جامد برخورد کردی.
باید بپذیری تو بی رحمی زیسو، نه زمان»
قلمش را در صفحهای که نام زیسو را در سربرگش داشت چرخاند.
«من روزهای تو را طولانی میکنم و سالهایت را کوتاه!
دیگر برای شروع کردنهای روزانهات بهانهای نداری. روزهایت به این زودیها به سر نخواهند رسید.
آهسته رفتن ایرادی ندارد، زیاد خوابیدن هم ایرادی ندارد. اما فراموش نکن که یک لاکپشت بوداپستی، انتها را نه در زمان، بلکه در مکان میبیند.
پس لاکپشت جان! برو و سالت را بساز. دنیایت را بساز. زمانت را بساز. جامد نباش زیسو»
زیسو با صورت سرخ از قلعه موسیو گوستاو خارج شد، ذهنش درگیر تقویم تکصفحهای بود که موسیو برای او ساخته بود.
5 روز کامل بوداپستی.
ترس وجودش را برداشته بود و نمیدانست روزهای طولانیش چطور خواهند گذشت.
نمیدانست حالا که مانع زمان را برداشته و بهانهای ندارد به مکان مقصودش خواهد رسید؟
اما او به آرامشی که از صدای موسیو گرفته بود ایمان میداشت، به تقویم یک صفحهایش و جملهای که توی ذهنش تکرار میشد:
«دنیایت را بساز»
زیسو در 5 روز به اندازه 5 سال گذشتهاش پیش رفت. کارهای بزرگی را در زمینه عمران و داستانسازی سرزمینهای بوداپستی انجام داد و آدمهای زیادی را با تقویم جدیدش آشنا کرد.
داستانها و تقویمی که به زودی بیشتر از آنها خواهیم گفت.
قلعه بی مکان
واقعا زمان بی رحم است و باید تاخت و کار امروز را به فرا نسپرد، زمان بی رحم است و کار زیاد.
منتظر داستان هاتون هستم تا ببینم زیسو چه راه حلی برای این محدودیت داره