زیسو یا دزد داستان

زیسو ولودارسکی کیست؟ زیسو یا دزد داستان

زیسو

این سوال را سرژ ردفورد از موسیو گوستاو پرسید. موسیو چهار فنجان اسپرسو نوشید تا به حرف آمد.

-تا به حال برایت پیش آمده یک نفر را هر جایی می‌روی ببینی و نتوانی از شرش خلاص شوی؟

یک سیبیلو که تعداد زیادی کاغذ صورتی با خودش حمل می‌کرد و همه چیز را می‌نوشت. قبل از من سر قرارهایم حاضر می‌شد و آدم‌ها را تخلیه اطلاعاتی می‌کرد.

بعد از من دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شد و هر دیتایی که از قلم افتاده بود را جمع‌آوری می‌کرد.

یک بار با همکاری دوک پلیمپتون در یک کانال زمانی گیرش آوردیم

تا آن زمان اطلاعات و داستان‌های زیادی از زندگی خود و یارانم را به نویسنده‌ها و کارگردانان صاحب نام فروخته بود. بین خودمان بماند هملت خود من هستم. تایتانیک ماجرای واقعی من و معشوقه‌ام رز است.

جلسه سری

خلاصه یقه‌اش را گرفتم و گفتم:

-تو کیستی؟ از زندگی من چه می‌خواهی نانجیب؟

کاغذ و قلمش را به سینه‌اش فشرد.

کمی تقلا کرد و خودش را از زیر فشار دست‌هایم بیرون آورد و گفت:

-داستان!

داستان در سفر بی نهایت

آن روز کانال زمانی را برای سفری بی‌نهایت روی پایلوت گذاشتیم.
او آرام آرام به حرف آمد و از ماموریتی که برای خودش تعریف کرده بود گفت. از قصه‌هایی که آن‌ها را با سفر در زمان تجربه کرده بود. از سرزمین‌های دور و دراز و آدم‌هایی که قصه‌هایی برای گفتن داشتند. از میل بی‌پایانش به قصه و پرده نقره‌ای سینما.

هرچه بیشتر حرف می‌زد سبیل‌هایش درازتر می‌شدند. نامش را هرگز به زبان نیاورد و ما خودمان اسم زیسو را برایش انتخاب کردیم.

بوداپستیست

آن شب من و دوک پلیمپتون ساعت‌های متوالی باهم صحبت کردیم. دوک داستان‌های زیادی داشت که از فاش شدنشان می‌ترسید. من از دیدن همه زندگیم در فیلم‌ها و کتاب‌ها خسته شده‌بودم. داشتیم نقشه دفن کردن زیسو در کانال را می‌کشیدیم که وارد اتاق شد و گفت:

-حتی فکرش را نکنید بتوانید از شر من خلاص شوید. شما من را پیدا نکردید. این من بودم که خودم را در مسیر شما قرار دادم تا بگویم فقط و فقط یک راه پیش رو دارید، من باید یکی از فرمانده‌های مکتب بوداپستیسم شوم و الا…

ما منتظر ادامه حرفش بودیم. اما او با سبیل‌هایی که از همیشه درازتر شده بودند مشغول نوشتن شد. کمی بعد پرسید:

-بنظرتان این قصه کافه بوداپست 1932 را به وس اندرسون بفروشیم؟

نیایش

موسیو تا اینجای صحبتش هشت اسپرسو دیگر نوشیده بود.

-الان هم آن گوشه نشسته و به من فرمان داده فقط قهوه بنوشم. آخر کاراکتر این داستانش زیاد قهوه می‌نوشد.

سرژ به داستان‌هایی که برای زیسو تعریف کرده بود فکر کرد. به اینکه زیسو به زودی مجموعه داستان‌های مکتب را منتشر می‌کرد و فقط خدا می‌دانست قرار است چه رازهایی برملا شوند.

نیایش مریدان مکتب بوداپست، با داستان‌های رازآلود زیسو یا دزد داستان عجین شده است

3 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *