داستان هیچ – شنبه آن هشته موسیو گوستاو در بنبست عظیمی قرار گرفته بود
از صبح هرچه قهوه نوشیده بود و قلمش را در دستش چرخانده بود بیفایده بود
نتوانسته بود حتی یک کلمه به اندرزگویههایش اضافه کند
موسیو با کجخلقی قلمش را زمین گذاشت و اندرزگویه را بست
تصمیم گرفت از روش بداههگویی و جریان سیال ذهن مکتب ادبی بوداپستیسم استفاده کند یکی از دهها لیوان آمریکانویی که نوشیده بود را برداشت
به میز کوبید
زمان ایستاد
دیگر همه میدانستند ایستادن زمان یعنی موسیو قصد خطابه دارد
در چشم به هم زدنی میزها دورتادور کافهچیده شدند
همهچشمها به دهان موسیو دوخته شد
موسیو گلویش را صاف کرد و زیرکانه پرسید
-یاران من حدس بزنید برایتان چه نوشتهام و خطابه امروز درباره چیست؟
النور نیمنگاهی به سرژ ردفورد انداخت و پاسخ داد:
-درباره عشق؟
موسیو ابرو بالا انداخت وگفت
-امروز نه دلبندم
دوک پلیمپتون که از فشار کار و بیخوابی چشمهایش چپ شده بودند گفت
-درباره فواید خواب و تاثیر آن بر شکوه امپراطوری؟
موسیو باز ابرو بالا انداخت
هرکس پاسخی میداد و موسیو مدام به نفر بعد اشاره میکرد
کمکم داشت نگران میشد که نکند همه نظرها را بشنود و باز چیزی به ذهنش نرسد
جاپلینگ دستش را بالا آورد
عینکش را به سمت ابروهایش سُر داد
-عزیزم فکر کنم هیچی
در ذهن موسیو جرقهای خورد
صفحه سفید اندرزگویه را باز کرد و به حاضرین نشان داد
-آفرین بر تو جاپلینگ عزیز
موضوع این فصل اندرزگویه هیچ است
چشمانی که مدام در جستوجوی نوشتهای برای خواندن و یادگیری است
برای ما که هرچه کتابهایی که ورق میزنیم قطورتر باشد
و تعداد کتابهایی که در کتابخانههایمان تلنبار میکنیم زیادتر
ادعای درک و شعورمان بیشتر میشود
صفحهای سفید مقابل چشمان ما
اما به راستی چقدر فهم میکنیم؟
چقدر ذهن ما شنیدهها و خواندههایمان را بهچالش میکشد
چقدر این خواندنها به ما حکمت میبخشد؟
این صفحه سفید سرآغاز فصلی است که یادآوری میکند مهم نیست کتاب چیست و نویسنده کیست
باید گاهی چشمهایمان را مقابل صفحهای سفید نگهداریم و بیاندیشیم
«که اندیشیدن ارزشمندترین ابزاری است که در اختیار داریم»
موسیو به اینجای خطابه که رسید لیوان قهوهاش را به میز کوبید
زمان از سر گرفته شد
اما همه برای مدتی طولانی روی صندلیهایشان نشستند
در حالی که خیره به صفحه خالی اندرزگویه بودند، میاندیشیدند